مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

هوشن!

سبحان المبین... بزرگ شده ای پسرک...لاحول و لا قوه الا بالله.... آنقدر که در توجیح خرابکاری ات بگویی ...صَب تون برات توضیح بدم! آنقدر که در جوابِ پیشنهادِ اینجا بمانِ نجو بگویی... میخوام برم خونمون استراحت کنم! انقدر که وقتی اعتراضِ من را برای خاموش کردن چراغ اتاق و روشن کردن چراغ خواب میشنوی میگویی... مامان خیلی عالی شده ببین چه خوبه! آنقدر که گوشی همراه بابایی را می اوری و می گویی... اقای محترم داره زَنگ میزنه! انقدر که وقتی اشکهایم را می بینی..که می گویمت الکی دارم گریه میکنم ، می گویی... مامان اَده تو دریه تونی من واقعی دریه می تونم! آنقدر که وقتی پشت ترافیک گیر میکنیم می گویی... حتما تفادص شده! آنقدر که وقتی می...
28 دی 1392

حذف و اضافه ی شیرین

یا لطیف.. _مامان ک تابِ نبات توچولو لو ک جا گ ذاشتی؟ باز هیجان زده شدم! _چی گفتی مبین؟ _می گ م ک تاب نبات ک وچولو لو میخوام؟ مگر تو همان مُمی توچولو نبودی تِه همیشه تِتاب میخواست؟؟ که گ توی کارت نبود؟؟ چه شد جانکم ؟ عجله داری برای بزرگ شدن ؟ آخر هنوز وقت داری برای کتاب گفتن...هنوز قندهای دلم آب نشده...آخر فکر من نیستی؟ ٣٢ ماهه ی من... تو بزرگ شو جانم...همانطور که باید.... کاف و گاف هایت را هرچه واضح تر ادا کن...تا الفبای زندگی ات کامل شود...تو بزرگ شو عزیزترین و بگو برایم مامان ببین چقدر بزرگ شدم! قدم بلند شده ماشالا! که لذتِ شنیدن ، این روزها مرا به مرزِ جنون می کِشد... که این روزها فقط گوش داشتن ب...
22 دی 1392

یعنی...

سبحان المبین... قرار بود حیوانات عروسکی ات را بشوریم...تو زودتر از من توی حمام بودی... بوی سفید کننده آمد! دویدم سمتش...تو و سفید کننده ی بی در را دیدم... ترسیدم. خیلی! برایت گفتم که این هم جزوِ ممنوعه هاست...که خطر دارد...که دستهاتو می سوزونه ، که... حتما لحنِ گفتارم آن لحظه تند بود! حتما کمی اخم کرده بودم! حتما ....ولی دست خودم نبود!!! برایت بساطِ آب بازی و کف و شامپو را پهن کردم...صدای حرف زدن و کِیف کردنت می آمد....صدای زندگیِ من. صدایم کردی...مــــــامــــــــــان. _جـــــــــــانم ، نفسم... _مامان مهربونی؟ دیده عصبانی نیستی؟ دَعبام نمیتونی؟ _نه قربون شکلت برم... _یعنی میای باهام آب بازی تونی ، ازم فیلم بدیری... ...
15 دی 1392

بیخ گوش...

یا حافظ... پســـــــــر....هرجا تو هستی...پُر از فرشته است...گاهی خودِ خــــــــــــدا رو حس می کنم...یه وقتایی که نه از دست من کاری برمیاد...نه هر کسِ دیگه ای...حتی فرشته ها! یه وقتایی مثلِ وقتی که کفشدوزکِ آویزونت رو کشیدی و جا مدادیِ رومیزی از طبقه دوم کتابخونه برگشت توی صورتت و مداد و  پونز و منگنه و سوزن ته گرد و خط کشِ آهنی هیچ خطی ننداخت به صورتت! که هیچ کاری از دستم برنمیامد...که منِ وحشت زده با ناباوری فقط به چشمای بی نظیرت نگاه می کردم تا ببینم هنوز اون تیله های مشکی منو نگاه می کنه و وقتی دیدم بِر ُ بِر زل زدن به من... بجای اینکه آروم بشم..افتادم رو زمین و می لرزیدم و داد میزدم خـــــــــ...
9 دی 1392

فوووووت...

یا حق هفتِ دی ماه از بچگی شمع های روی کیک تولد برام عزیز بود...مخصوصا وقتِ فوت کردنشون...ایمان داشتم هر آرزویی که بکنم قبل از فوووووت، بعدش برآورده میشه... درست پنج ساله....آرزوهامو یادمه...آرزو برای داشتنِ تو. و دو ساله...با هم فوت می کنیم....یک دو سه...فووووووت این دوسالی که شریکِ منی...که نیمی از تولد به نام توست...که زودتر از من پشت کیک می شینی...که برق تو چشات برام بسه! این دوسال، آرزومو از سر شب تکرار می کنم..مُدام! یعد زمانِ فووت کردن که می شه...با هم می شینیم ....یک دو سه می گیم...اونوقت من آروم ترین باز دم دنیا رو روانه ی شمعی که تو اون لحظه تمومِ  دلخوشیِ پسر کوچولومه می کنم! تا نفس های بیسکوییتیِ خودش شم...
7 دی 1392

دل بازی...

یا حق... پســـــــــــــر کوچولوی مامان قند تو دلم آب می کنی با این ایده هات...با پیشنهاد بازی دادنت...با هماهنگیِ بازی و فضایی که هستیم! میگی: مامان مثلا من آقای فروشی ام !(بسته به چیزی که دم دستته، شغلت رو انتخاب می کنی..) تو: _ هر تی تِتاب میخواد...هر تی مداد رَندی میخواد.. .(این جمله کاملا مخصوص به خودته!) من: _سلام آقا اینا چنده؟ تو‌ :_ سلام بفرمایید...دو تومنه..میخواید؟ من :_وای چه گرونه! تو :_ خوب بیا ده تومن! من :_نه همون دو تومنی رو بدید! (اموزش غیر مستقیمِ بیشتر و کمتر) ممنون آقا... تو :_ خایش می تونم!!! .................. مامان مثلا من دزدم تو پلیسی...من فرار می تونم تو بیا منو بدیر! و من با...
4 دی 1392
1